به همین ماه خدا به سحرگاه قسم!

در سالهای سرد و بی حوصله
در تنهایی و غربت،
سرگردان، نشان تو از خدا خواستم.
دل غافلم اما آگاه نبود
که تو اینجا هستی
که تو ای مهربان
تو همیشه با من
در کنار من
بر دلم می تابی.
ناگهان چشم دل باز شد، نشان از تو بدید.
دل یخ زده ام گرمی مهر تو را با وجودش حس کرد.
دانه ی عشق تو در دل رویید.
ریشه هایم درخاک،
در دل باغچه ی خانه ی تو
گل خورشید شدم
رو به سویت کردم.
لحظات هستی من همه پر از نور تو شد.
تو به من زندگانی دادی.
ولی خود تنها و غریب
در پی یاور و یار به جهان می نگری
و من اکنون ساقه افراشته رو به سوی خورشید
بر سر سفره ی لطف و احسان خدا
جز ظهورت
هیچ ندارم در دل.
به همین ماه خدا
به سحرگاه قسم
به خدا مهدی جان!
که ظهورت
نه برای همه ی نوع بشر
که برای دل غمدیده و تنهای خودت
مرهم و نقطه ی پایان همه فاصله هاست .
اللهم عجل لولیک الفرج






یاد ایامی که رفت...